محل تبلیغات شما

روستای مالیچه ازنا



در ایام قدیم و قبل از انقلاب که وفور انواع ماشینها مانند امروز نبود،خیلی کم بودند وسائل نقلیه که کارشان جابجایی مسافران از شهر به شهر یا از روستا به شهر ویا بلعکس باشند.
قبل از اتوبوس حسن آقا مینی بوسی قدیمی که از بنزهای دماغ دار بود و مالک آن شخصی بنام اخوان بود،از سمت قلعه نو و روستاهای همجوارش راه می افتاد و به سمت مالیچه و بعد آشور آباد و تا اراک طی طریق می کرد.
بعدها شخصی بنام حسن آقا شریفی اتوبوسی در نوع خودش و زمانه خودش با کلاس خوب خرید و در همین راه مشغول بکار شد.
اتوبوسی زیبا و از نظر فنی و ظاهری بی عیب و نقص.اتوبوسی که با تلفیقی از نوار های سفید و قرمز که رنگ خاص و زیبایی بود.اتوبوسی با صندلی های همیشه تمیز و رویه چرم به رنگ کاملا"سفید.
راننده ای خوشتیپ و خوش خلق و بسیار موقر و مودب،با ظاهری همیشه آراسته و با موهایی مجعد و جو گندمی و پرپشت و همیشه شانه کرده،پشت فرمان این اتوبوس بود.
ایستگاه این اتوبوس در وسط میدان مالیچه(میدان ایچه)،در کنار مسجد روستا بود.
اتوبوس صبح زود از بازار اراک راه می افتاد و روستا به روستا می آمد تا به مالیچه می رسید.مالیچه که می رسید دیگر ظهر شده بود.مسافرینش را پیاده می کرد و راننده آن حسن آقا به خانه مشهدی حسین رجبی می رفت.
نهار را در خانه مشهدی حسین رجبی می خورد و آستین را بالا می زد و وضو می گرفت و در مسجد نمازش را می خواند.در این فاصله که حسن آقا نهار و نماز و مختصری استراحت می کرد،مسافرین هم کم کم جمع می شدند و بر صندلی ها می نشستند و عازم اراک می شدند.
@malicheh20
ماشین حسن آقا خدمات زیادی با جابجایی مسافران به مردم مالیچه کرد.دسترسی بی دغدغه و آسان به شهر مهمترین نیاز مردم روستا بود.حالا تصورش را بکنید که اتوبوسی با این عظمت به جاده خاکی بزند که باید ازشازند تا مالیچه را همین منوال طی کند.
تابستانها مشکل فقط گرد وخاک بود.ولی بواسطه اینکه ماشین حسن آقا مجهز بود گرد و خاک درونش نمی آمد.همیشه داخل این اتوبوس شیک و تمیز و جارو کرده بود.
جالب است بدانید بعضی از بچه های زرنگ مالیچه ،وقتی ماشین حسن آقا در میدان مالیچه متوقف بود داخل آن می پریدند و کف راهرویش را جارو می زدند و حسن آقای نازنین هم سکه ای پاداششان می داد.
این بود که همیشه ماشینش تمیز بود.
اما زمان بارندگی رانندگی با اتوبوسی با این حجم در جاده های باریک خاکی،مصیبتی بود.
وچقدر حسن آقا صبور بود.چقدر با آرامش رانندگی می کرد.عصبانیت و کم حوصلگی در مرامش نبود.
نشد یکبار مردم را لنگ بگذارد یا غیبت کند.یک کاسب مسئول و با انصاف.بی نهایت با انصاف.آنقدر که هیچگاه برای کرایه با کسی بحثش نشد.حسن آقا منشی کریم و بخشنده داشت.بسیار با مسافران خوشرفتار بود و مماشات می کرد.
از کاسبان شریف بود.بی جهت نبود که فامیلش شریفی بود.خودش هم بی نهایت مرد شریف و نازنینی است.
نیست فردی که با حسن آقا و اتوبوسش و شاگردش خاطره ای نداشته باشد.
@malicheh20
اتوبوس حسن آقا نعمت بزرگی بود در زمانه ای که امکانات کم بود.وهنوز هم تمام مینی بوسهایی که مردم را از شهر به روستا و بلعکس جابجا می کنند نعمتهای بزرگی هستند.
وقتی ماشین حسن آقا وسط میدان پارک بود هیچگاه در ماشینش را قفل نمی کرد.اعتماد به مردم توسط حسن آقا نشان از منش بزرگوارانه و ضمیر پاک این مرد کاسب و خوشنام بود.
طوری بود که بچه ها داخل اتوبوس حسن آقا را محل خاله بازی می کردند.
یک روز که چند دختر همسن و سال که داخل ماشین حسن آقا سرگرم بازی بودند،یکی از دختر ها پشت فرمان می نشیند و ادای رانندگی حسن آقا را در می آورد.دختر دیگری دنده ماشین را از حالت درگیر خارج و خلاص می کند واتوبوس در وسط میدان ایچه راه می افتد.
خدا رحمت کند مش حیدر اکبری را.مش حیدر وقتی این صحنه خطرناک را می بیند،بی درنگ پشت ماشین می پرد و نرسیده به چشمه حاجی آباد،پایش را روی ترمز می گذارد و اتوبوس متوقف می شود.و خوشبختانه،به خیر می گذرد.دخترانی که داخل اتوبوس بودند فقط می بینند که درختان کنار مسجد در حال حرکتندو این حرکت درختان را با دست بهم نشان می دادند و غافل از آنکه اتوبوس خلاص شده و دارد به دره حاجی آباد سقوط می کند.
اما حسن آقا که در مسجد در حال نماز بود،با آرامش خاصی می آید و اتوبوسش را دوباره به وسط میدان هدایت می کند.
اتوبوس حسن آقا همیشه منشا مشدولوق ها و پیام رسیدن عزیزان بود که بعد از ماهها کار و تلاش برمی گشتند.
اتوبوس حسن آقا پیام پیوند و رسیدن و دیدن یاران و دوستان بود.
@malicheh20
حسن آقا بیش از دو دهه زحمت بزرگ جابجایی مسافران را کشید.
بعضی پنجشنبه ها که زودتر از مدرسه آشور آباد تعطیل می شدیم،منتظر رسیدن اتوبوسش می شدیم و با پرداخت یک سکه دو تومانی به مالیچه می رسیدیم.
هنگام سفر بالای سقف ماشین حسن آقا انواع واقسام بارها بود.از بقچه های بزرگ نان محلی که از روستاها به شهر می بردند تا کیسه های قند وشکر و برنج که از شهر ها به روستا ها می آوردند.
ماشین حسن آقا نوستالژی زیبای چند نسل مالیچه بود.

امروز با مرور زمان و گذشت ایام،آن مسافران حسن آقا یا دیگر نیستند یا مثل خود حسن آقا دوران پیری را سپری می کنند.
امروز خاطرات هم رنگ پیری گرفته.دیگر بزور یادمان می آید آن روزها.
امروز حسن آقا و مسافرانش دلتنگ همان زمانهای قدیمند.امروز حسن آقا و مسافرانش نوستالژی آن روزهای زیبا را مرور می کنند.
امروز حسن آقا و مسافرانش مطمئنن قند در دلشان آب می شود که زمان را با یادآوری خاطرات به گذشته بردیم.
امروز حسن آقا و ماشینش و مسافرانش دلتنگ آن سفرهای دلنشینند.سفرهایی که گرچه دست اندازهای زیادی داشت،ولی امید به رسیدن،راه بیابانهای پر سنگلاخ را سهل می کرد.
امروز حسن آقا و ماشینش و مسافرینش دلشان تنگ می شود برای آن مسافرتها،هر چند که پر دردسر بود و راه ناهموار و پر افت وخیز.
امروز حسن آقا ومسافرینش دلشان تنگ می شود برای آن زمانها.و می گویند کاش زمان کمی به عقب برگردد و باز بیلی بدست مسافران بدهیم تا چرخهای گیر کرده در گل اتوبوس را پاک کنند و باز همه مردان مسافر پشت اتوبوس بیایند و یکصدا با فریاد یا علی مدد،اتوبوس را هل بدهند و حسن آقا بی امان پایش را روی گاز بفشارد و اتوبوس از گل و لای  بجهد و فریاد شادی مسافران فضا را پر کند.
@malicheh20
امروز حسن آقا بعد از عمری کار شرافتمندانه و خداپسندانه دوران پیری و خردمندی را پشت سر می گذارد.
حسن آقا امروز حال پر انرژی آن دوران را ندارد.
حسن آقا امروز کمی کم بنیه و کم انرژی شده.پیری کمی آزارش می دهد.ولی ما بخاطر سلامتی این مرد شریف جناب آقای حاج حسن شریفی دعا می کنیم.
حسن آقا!همیشه سلامت باشی و پایدار مرد نیکنام روزگار.
با سپاس فراوان از آقا حمید شریفی که تصاویر حسن آقا را برایمان ارسال کردند.
آپلود عکس" alt="" />آپلود عکس" alt="" />آپلود عکس" alt="" />آپلود عکس" alt="" />


محمد متولد ۲۹اسفند۱۳۵۹بود.چند روز پیش بخاطر سقوط از چهارپایه در محل کارش ضربه سختی به سرش می خورد.بعد از انتقال به بیمارستان به کما می رود.
تلاش کادر پزشکی نتیجه نمی دهد و مرگ مغزی محمد روز گذشته توسط پزشکان اعلام می شود.
پزشکان و مشاوران ویژه اهدای عضو با توجه به تاییدیه مرگ مغزی پیشنهاد اهدای عضو می دهند.
بستگان محمد و در راس آن مادر عزیز محمد در مقابل این پیشنهاد بسیار بسیار سخت،با تمام شجاعت و سخاوت تصمیم بزرگی می گیرند.
با جلب نظر مادر محمد بعد از ظهر امروز بعد از انجام تشریفات قانونی اهدای عضو محمد را مجددا"به اتاق عمل انتقال می دهند و ساعاتی قبل با اهدای اعضای بدن محمد و قطع دستگاههای حیاتی از بدن محمد روح بزرگ و پرسخاوت محمد به پرواز در آمد و محمد برای همیشه جاودانی شد.
مهندس محمد اسدی فرزند مرحوم علی اصغر اسدی نوه مش عزت الله و مش قدرت اسدی بودند.
شبکه اجتماعی مالیچه ضمن ابراز همدردی با خانواده محمد عزیز و مخصوصن مادر داغدارش،به استحضار می رساند که بعد از انجام تشریفات قانونی و تحویل پیکر پاک محمد،زمان و مکان مراسم تشییع و تدفین متعاقبا"اعلام خواهد شد.
آپلود عکس" alt="" />

در بهبوبه این اخبار نا خوشایند این روزها با خبر خوبی کام شما را شیرین کنیم.
با نصب کنتور گاز مشترکان روستای مالیچه،بهره برداری رسمی ار این نعمت بزرگ در ردستای مالیچه آغاز شد.
اولین منزلی که گاز آن روشن شد منزل آقای صادق شیرازی و حاج صفر رضایی بود.
از امروز مالیچه به شبکه سراسری گاز ملحق شد.ضمن تبریک به اهالی خوب روستای مالیچه،از تمام دست اندرکاران این پروژه مفید بخصوص بخشداری محترم جاپلق غربی،شرکت گاز و پیمانکاران زحمتکش شرکت گاز و شوراهای اسبق و فعلی و دهیاران اسبق و فعلی برای  انجام این کار مهم سپاسگزاریم.


مش نصرت هم به وادی جاودانگان پیوست.
جثه ظریف و نحیفی داشت،اما مرد زحمتکش و بسیار کوشایی بود.
مردی از جنس کار و تلاش بی پایان.زحمت فراوان و دستهای پینه بسته و صورت آفتاب سوخته که از خصیصه های بارز اکثر مردم روستاهاست.
مردی متدین و مسجدی بود.کشاورزی خوب و ماهر بود.
همه کارش در کشاورزی استادنه و با مهارت بود.
زمانی که در جوتاف لوبیا می کاشت،در وجین(آله)کردن زمین لوبیا مهارت خاصی داشت.
با بیلچه کوچکی که در دست داشت،در طرفه العینی تمام علفهای هرز را می چید و زمینی حاصلخیز از لوبیا را پرورش میداد.
۲۸صفر هر سال منزلش محل توزیع حلیم نذری بود.
مش نصرت همیشه آبگوشت را بعد از تریت بسیار با اشتها و با دست می خورد،مرحوم اعتقادی به قاشق نداشت و معتقد بود با انگشت غذا خوردن هم بیشتر می چسبد هم توصیه ائمه است.آنقدر با اشتها می خورد که اگر سیر هم بودی،باز هوس آبگوشت می کردی.
امروز تقدیرش این بود که به وادی  هفت هزارسالگان بپیوندد.
سالها پیش هم همسرش هاجر خانم را از دست داده بود.همسرش خانم بی نظیر و بسیار محترمه ای بود.
یاد و نام مش نصرت و پدرش مش ابوالقاسم ومادرش زبیده خانم  و همسرش مش هاجر،و برادرانش مش اسد،مش هیبت،مش علی و برادر زاده اش مش عزیز،مرتضی و مصطفی قاسمی و تمام منصوبین مرحوم شده خاندان قاسمی را گرامی می داریم.
از طرف اعضا و ادمین کانال مالیچه درگذشت ایشان را به خانواده و بازماندگان تسلیت می گوئیم.
کانال مالیچه
@malicheh20

مش حسین این اواخر که عصا بدست قدمهای لرزان و تلو تلو خوران حوصله نشستن در خانه را نداشت وصبح تا شب در حال قدم زدن بود،نشان از یک عمر فعالیت بی امانش در کار و زندگی را  داشت.
سودن و نیاسودن.لحظه ای عادت نداشت که قرار و آرام بگیرد.
اگرچه این اواخر آایمر زندگی را برای او واطرافیان وخصوصن همسر زحمتکش سخت کرده بود،وفراموشی خیلی چیزها را از خاطرش برده بود؛اما تنها چیزی که هیچگاه فراموشش نشد،وضو گرفتن و نماز خواندن این مرد متدین بود.گرچه نماز خواندنش فقط کمی زمان بجا آوردنش پس و پیش میشد.
مش حسین آخرین بازمانده از برادرانش بود.همه برادرانش از او کوچکتر بودند گر چه زودتر از او در گذشتند.
مرحوم مش محمد و مش محمد قربان و مش قربانعلی پیش از مش حسین به رحمت خدا رفته بودند.خدا رحمتشان کند.
سالهای میانسالی مش حسین را در خاطر دارم.پر کار و تلاشگر و جدی در کار و زندگی.
در جوانی کارش حفظ و نگهداری اراضی اربابها بود و اصطلاحن در پای کار حاضر بود و پاکار ارباب بود.کاری سخت و پر مسئولیت.بعدها که بساط خوانین برچیده شد؛کشاورزی لایق بود.وقتی که از حیاط خانه اش گوسفندان سفید و شسته رفته و چاق و چله بیرون می آمد نشان از این داشت غیر از کشاورزی،دامداری قهار بود.
صدای بسیار بم و پر طنینی داشت.همانکه باعث شد،وقتی برای لایروبی آخار جوتاف،باید جار می زدند،این صدای چهاردانگ مش حسین بود،که سراسر مالیچه را پر میکرد.
فرداش هم سربیلدار بود تا آخار جوتاف را بین بیلداران تقسیم کند و مراقب باشد که این آخار چند کیلومتری خوب لایروبی شود.
نماز اول وقت و وضو ساختنش و زمزمه ذکرهایش به دهان با صدای بلند از خانه تا مسجد و از مسجد تا خانه؛یاد آور خاطرات زندگی متدینانه این مرد دیندار بود.
خیلی از متوفیان مالیچه با دستان او غسل و کفن میشدند.و با چه احترام و وسواسی،بدن متوفیان را میشست و کفن می کرد.
مش حسین مرد بسیار متدین و منظبت و محترمی بود.خدایش رحمت کناد.
به تمام بازماندگانش از طرف ادمین و اعضای مالیچه،تسلیت می گوئیم.
آپلود عکس" alt="" />

مردمتین و متدین و همیشه آرام مالیچه بود.خیلی کم حرف و هر موقع که حرفی بر مبنای ضرورت می زد،خیلی آهسته و شمرده و با حوصله حرفش را می زد.
سختکوش و بسیار جدی در کار و زندگی.موهایشان را درزیر افتاب داغ مالیچه سفید کرده بود و صورتش نشان از آفتاب سوزانی داشت که نشانش بر جبین تک تک کشاورزان نشسته بود.
یادم می اید که حاج نظامعلی به همان مقدار که در کارش جدی بود،در عبادتش هم منظم و وقت شناس و جدی بود.در کنار یکی از ستونهای مسجد مالیچه،و روی فرش دستباف کوچکی که نیم زرع مساحت داشت،معمولن مکان نماز گزاردن حاج نظامعلی بود.غالبا عادت به این یک گله جا داشت.اول وقت آستین بالا می زد وضو می ساخت وبر نماز می ایستاد.با حوضله خاصش نماز و تعقیبات را بجا می آورد .هیچگاه نمازش از اول وقت به تعویق نیفتاد.
در نماز جماعتها معمولا"در صف اول بود و پشت امام جماعت.روزی که بر سر نماز جماعت بودیم،شیخکی که پیشنماز بود،در تعداد رکعت ها و قیام و قعودش اشتباه کرد.آنجا که پیشنماز باید تشهد را می گفت،برخواست.اما حاج نظامعلی بر اشتباه پیشنماز پی برد و گوشه عبای شیخک پیشنماز را کشید و الله اکبر بلندی گفت و با زبان اشاره به شیخ پیشنماز فهماند که موقع تشهد است.شیخ هم نیم خیز شده،دوباره بر جایش میخکوب شد و تشهد را بجا آورد .این نشان از حضور قلب حاج نظامعلی موقع نمازش داشت.دقیق و با احتیاط و خوب کارش را انجام میداد.
آرشیو نسخه های نفیس تعزیه مالیچه در بقچه ای پارچه ای پیچیده شده بود،و با سلیقه خاص این حاج نظامعلی بود که مجموعه داراین نسخ پر ارزش بود.
تعزیه هم می خواند و امام خوان مکمل بود در تعزیه مالیچه.
کم سن و سالتر که بودم گاهی شیطنت شوخی هایم برای حاج نظامعلی گل می کرد وبا جسارتم گاهی سر شوخی را با این مرد بسیار جدی می گشودم.کمتر اهل شوخی بود،اما از گزند شوخی های گاه و بیگاه من در امان نمی ماند.
خداوند روح این مرد خیر و متدین مالیچه را غرق در شادی و شادکامی کند.
آپلود عکس" alt="" />

اواسط دهه هفتاد وقبل از اینکه مالیچه از آب آشامیدنی لوله کشی بهره ببره،مردم مالیچه آب آشامیدنشون رو از طریق چهار حلقه چشمه که در اطراف و اکناف روستا بود،تامین می کردند.
این چشمه ها عبارت بودند از،حاجی آباد که وسط مالیچه و جنب مسجد بود،یکی دیگه غازله بولاخ بود و کنار حمام بود.این چشمه مهم دو منظوره بود،هم آب حمام مالیچه را تامین می کرد و هم چشمه غازله بولاخ رو.
مهمترین چشمه مالیچه بود.
یکی دیگه،چشمه علیداد بولاغه بود.بالای منطقه سسلر.این بولاخ رو مرحوم علیداد ملکی،درست کرده بود.به همین خاطر نامش علیداد بولاغه بود.
یکی دیگه آشاقه بولاخ بود.در کنار کوچوک چوی و در منطقه آشاقه قلعه.
یک چشمه کوچولوی دیگه درب خونه مابود و چون کوچیک و آب کم حجمی داشت،اسمش(بچه بولاخ)بود.
این چشمه های فقط چشمه آب و آیینه نبود برای مردم روستا،غیر از این،سرچشمه خاطرات مردم روستا و بالاخص ن روستا بود.بعد و قبل هر وعده غذایی،ن مشتری پر و پا قرص این چشمه ها بودند.
آن هنگام که کوزه های گِلی ودبه ها و تُنگ های آب را بدست می گرفتند و از این چشمه ها آب می آوردند،این آبها خوردن داشت.
زلال و شفاف و خنک و دلچسب.
بقول سهراب سپهری؛چه گوارا این آب.
بعد از صرف غذا،ن زحمتکش و خوش سلیقه مالیچه،ظروف را در تشتی می نهادند و تشتها را بر سر می گذاشتند و بدون اینکه این تشتها را با دست مهار کنند،چنان شعبده بازی با تمرکز تمام و بدون استفاده از دست،و تنها با سر نهادن تشت بطوری که توازن داشته باشد،به بولاخ می بردند برای شستشو.
بیشتر بخاطر این از دستشان استفاده نمی کردند،چون که دستشان بند بود به کوزه و دبه که برای آب آوردن می بردند.
وقتی بساط ظرفهای نشسته را می گستراندند که بشورند،ابتدا در مسیرشان که می آمدند از کودلخ که محل خاکستر بود،مقداری خاکستر می آوردند ،و ظروف را خاکمالی می کردند.
آن موقع خبری از این مواد شیمیایی ضد محیط زیست مثل تاید و ریکا نبود.
همین خاکستر ساده چنان ظروف را تمیز و براق می کرد،که خبری از چربی روی ظروف نمی ماند.
در هنگامی که خش خش کنان،خاکمالی ظروف شروع میشد،جمع خانمها جمع بود برای گل انداختن حرفهایشان.
همان حرف زدنهای مکرری که مورد علاقه خانمهاست.
از درد و دل و شوخی و گفت و شنود و غیبت گرفته تا هر آنچه لازم می دانستند.
اصلن همین سر حرف بازشدن جماعت نسوان بود که کار سخت ظرفشویی را راحت می کرد.
بعد از خاکمالی،ظرفها را در زیر شیر اصلی آبکش می کردند و کناری می نهادند و بجای اینکه به خانه برگردند،دوباره حرفها گل می انداخت و دوباره حرف و درد دل شروع میشد.
گاهی صدای خنده و گاهی صدای جیغ و داد و اعتراض که نوبت من بود آبکشی کنم و نه نوبت تو وگاهی دعوا و گاهی دعوای سختر از دعوا.اما هر آنچه بود؛این چشمه های روستا کنگره عظیم ن بود برای آگاهی از حال و احوال هم.
اما غازله بولاخ حکایت دیگری داشت.
قبل از این گفتم که این چشمه،در واقع چشمه مرکزی روستای مالیچه بود.
به این چشمه (مد قوربان بولاغه)،هم می گفتند.چون مرحوم مشهدی قربان رجبی بواسطه بیشه صنوبری که کنار این بولاخ داشت،هوای این بولاخ را داشت و مرتب تعمیرش می کرد.
قصه جالبی دارد همجواری این بولاخ با حمام.
به همین جا ختم نمیشد.این غازله بولاخ و درب ورودی حمام که روبروی هم بودند حکایتها دارند.
درب ورودی حمام مالیچه،دالان و کریدوری داشت،به درازای تقریبن چیزی بیش از دو متر.بعد از عبور از این کریدور،وارد هشتی رختکن حمام میشدی.
کاری به معماری حمام ندارم،بیشتر سر حرفم به این ورودی باریک و پیچ خورده اول حمام است.
به همین یک گُله جا که خاطراتی بس وسیع دارد،بر خلاف مساحتش.
خاطره عشق و دلدادگی دارد این دالان نیم خم،باریکِ،پر اسرار.
بودند جوانانی از پسران مالیچه،که بهانه حمام راهی این دالان عشق و دلدادگی میشدند،مگر با پنهان شدن در قوص این مکان،چشمشان به چشم دلبرکان بیفتد و با نگاهی هر چند گذرا،قصه دلدادگی بیاغازند.
نگاههایی که خصلت این روزهای جوانیست.بی تعارف.
و بودند دخترکانی که دوست داشتند،دم غروب کوزه بر دست،راهی این چشمه میشدند،نه به بهانه آب،که به بهانه آبادانی.
آبادانی خانه عشقی که می نهادند.
این کوزه های عصرانه غازله بولاخ،علاوه بر آب روان،حامل عشق شیرینی بود به فرهادی.
این نگاهها وما"نگاه بد نبود.طفلکی جوانهای عَزَب،که ساعتها زندانی این راهرو تنگ و تاریک میشدند،مگر برق چشمانشان،آهو چشمی را شکار کند.این خصلت این سن و سال است.
گاهی اتفاقا"شکار عشق میشد و خوب هم پا می گرفت و سرفصل یک زندگی عاشقانه میشد.
گاهی دوشیزگانی بودند که شاهزاده زرین کمند و سوار بر اسب سفید را می یافتند و گاهی،پسرهای دم بختی که پری زیباروی قصه را می جستند.
و بود زمانی که این نگاها به سر انجام نمی رسید و تا پایان این نگاهها در برزخ بین ورودی حمام و بولاخ جا می ماند.
درست مثل عشق های ناکامی که لیلی و مجنون،تجربه کردند.
به همین جهت عصرها قلقله بود در غازله بولاخ.
این تراکم،تراکم آب و آیینه بود.تراکم عشق و دلدادگی.یادش بخیر.
امروزه دیگر اثری از این بولاخ زلال و پرخاطره نیست.اما حتمن آثاری از عشق و دلدادگی مردمانی از روستایمان،در دلها هنوز که هنوز است وجود دارد.
این خاصیت عشق پاک و ناب است .خاصیت ماندگاری.
نمی دانم شاید اگر نظامی گنجوی،مالیچه و غازله بولاخ و حمام مالیچه  را می دید،شاید قصه قبیله لیلی را همیجا می نوشت که من نوشتم.

آخرین جستجو ها

فولکلور الاهواز fun4iranians شابلون طراحی خط سایه چشم ابروگربه ای پهن ژله ای زنانه دخترانه1399 گپی با خط خطی های من ائله بئله quicranigac هیئت دیوانگان امام حسن مجتبی (ع) شهرستان بم ثبت شرکت - ثبت برند - ثبت لوگو کانون فرهنگی هنری مسجد حاج غلام اشکذر خرید مخزن پلی اتیلن آب در استان خراسان